برچسب : نویسنده : girly98 بازدید : 433 تاريخ : پنجشنبه 18 آبان 1396 ساعت: 14:56
پیرمردی هر روز تو محله می دید پسرکی با کفش های پاره و پای برهنه با توپ پلاستیکی فوتبال بازی می کند…
روزی رفت ی کتانی نو خرید و اومد و به پسرک گفت بیا این کفشا رو بپوش…
پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟!…
پیرمرد لبش را گزید و گفت نه!
پسرک گفت پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم که کفش ندارم…
(دوست خدا بودن سخت نیست…)
برچسب : نویسنده : girly98 بازدید : 315 تاريخ : پنجشنبه 18 آبان 1396 ساعت: 14:56
اگر من بزرگ نمی شدم، پدربزرگ هنوز زنده بود، موهای مادرم سفید نمیشد،
مادربزرگ در ایوان خانه باز می خندید، تنهایی معنایش همان تنها بودن در اتاقم بود
غروب جمعه برایم دلگیر نبود،
چقدر گران تمام شد بزرگ شدن من…
برچسب : نویسنده : girly98 بازدید : 315 تاريخ : پنجشنبه 18 آبان 1396 ساعت: 14:56
من به این زودی نخواهم گفت از احساس خود
وقتی از اول مسیر عشقمان معلوم نیست
تا اگر رفت، از غرورمن بماند چیزکی
تا بگویم: من که گفتم ان زمان معلوم نیست
هیچ کس هم پی نخواهد برد عاشق بوده ام
چیزی از این خاطرات بی نشان معلوم نیست
در دلم حتی اگر باشد کسی پنهان شده ست
از نگاهم هرچه می خواهی بخوان! معلوم نیست
برچسب : نویسنده : girly98 بازدید : 303 تاريخ : پنجشنبه 18 آبان 1396 ساعت: 14:56
برچسب : نویسنده : girly98 بازدید : 316 تاريخ : پنجشنبه 18 آبان 1396 ساعت: 14:56
برچسب : نویسنده : girly98 بازدید : 354 تاريخ : پنجشنبه 18 آبان 1396 ساعت: 14:56